✨I won't let you go🌙 🌹couple: HunHan🌹 💕Genre: Romamce'historical💕 {part 4}
بدنش از استرس میلرزید. میز روبروش پر شده بود از غذاها و مشروبهای مختلف و لوهان حس میکرد داره بالا میاره. خیلی وقت بود مراسم ازدواج تموم شده بود و لوهان و اون دختر که حتی اسمش رو هم یادش نمیاومد، روبروی هم نشسته بودن. هیچکدومشون حرفی نمیزدن و لوهان حس میکرد اگر یه کلمه حرف بزنه، از اضطراب غش میکنه.
نیمه شب بود اما هنوز هم از سهون خبری نبود. هی با خودش میگفت که اون یه دختره و با توجه به جثهی کوچیکش، امکان نداره بتونه بهش حمله کنه، اما باز هم بدنش از ترس میلرزید.
دختر روبروش با دیدن ترس لوهان، با دستهاش خودش رو عقب کشید. بلند شد و ایستاد و دستهاش رو زیر لباسش پنهان کرد. تعظیم کوتاهی کرد و لب زد:
-حس میکنم حالم خوب نیست، با اجازهتون زودتر میخوابم. شبتون بخیر سرورم!
قدمی به عقب برداشت و مقابل چشمهای متعجب لوهان، روی تشک دراز کشید. لوهان که حالا خیالش کمی راحت شده بود، راحت تر نشست و به پشتی طلایی رنگ پشت سرش، تکیه داد.
زانوهاش رو بلند کرد و دستهاش رو دور زانوهاش پیچوند. سرش رو روی زانوهاش تکیه داد و توی خودش جمع شد. دلش سهون رو میخواست اما معشوقهی بدقولش، بازهم دیر کرده بود.
داشت کمکم گریهاش میگرفت که در کشویی به آرومی کنار رفت و لوهان، ترسیده سرش رو بلند کرد و به دری که کنار کشیده میشد، خیره شد.
با کنار رفتن در، لوهان تونست صورت سهون رو ببینه. قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد و لبخند خوشحالی روی لبهاش نشست. حس گمشدهای رو داشت که آشنا دیده. با ذوق بلند شد تا سهون رو بغل کنه که زانوهای خشک شدهاش نتونستن وزنش رو تحمل کنن و روبروی پاهای سهون زانو زد. سهون به سرعت روبروش نشست و بدن کوچیکش رو بغل کرد. دستش رو روی موهای لوهان کشید و گفت:
-بازهم دیر کردم شاهزاده؟
-آره. دیر کردی.
سهون بوسهای روی موهاش نشوند و گفت :
-متاسفم. باید به مسئلهای رسیدگی میکردم.
بدن لوهان رو روی تشک کوچیک نشوند و گفت:
-چند لحظه صبر کن.
لوهان سر تکون داد و سهون بلند شد. به سمت تشکی که ملکهی آینهی چوسان روش نشسته بود و با شنیدن صدای سهون، بیدار شده بود، رفت. سهون تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-شبتون بخیر سرورم.
دختر بلند شد و ایستاد. تعظیم کرد و با نگاهی منتظر به سهون خیره شد.
-محافظ شخصیتون شما رو تا اتاقتون همراهی میکنن.
-ازتون ممنونم. واقعا ممنونم.
سهون با احترام سر خم کرد و دختر به سرعت از کنارش گذشت و از اتاق بیرون رفت. لوهان با تعجب جلو رفت و روبروی سهون ایستاد.
سهون با لبخند شیطونی که خیلی کم پیش میاومد لوهان ببینه، به سمت پسر کوچیکتر رفت و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد. لبهاش رو روی گوش شاهزادهاش گذاشت و گفت:
-آزاد شدی شاهزاده... حالا فقط و فقط مال منی.
بوسهای روی گردنش کاشت و لبهاش رو زیر گوشش چسبوند و مکید. بوسیدن بدن بلوری شاهزادهاش، اون هم وقتی مطمئن بود اون مرد قراره تا آخر عمر کنارش بمونه و هیچ خطری از جانب همسر مصلحتیش تهدیدش نمیکنه، بیشتر از قبل بهش لذت میداد.
نیمه شب بود اما هنوز هم از سهون خبری نبود. هی با خودش میگفت که اون یه دختره و با توجه به جثهی کوچیکش، امکان نداره بتونه بهش حمله کنه، اما باز هم بدنش از ترس میلرزید.
دختر روبروش با دیدن ترس لوهان، با دستهاش خودش رو عقب کشید. بلند شد و ایستاد و دستهاش رو زیر لباسش پنهان کرد. تعظیم کوتاهی کرد و لب زد:
-حس میکنم حالم خوب نیست، با اجازهتون زودتر میخوابم. شبتون بخیر سرورم!
قدمی به عقب برداشت و مقابل چشمهای متعجب لوهان، روی تشک دراز کشید. لوهان که حالا خیالش کمی راحت شده بود، راحت تر نشست و به پشتی طلایی رنگ پشت سرش، تکیه داد.
زانوهاش رو بلند کرد و دستهاش رو دور زانوهاش پیچوند. سرش رو روی زانوهاش تکیه داد و توی خودش جمع شد. دلش سهون رو میخواست اما معشوقهی بدقولش، بازهم دیر کرده بود.
داشت کمکم گریهاش میگرفت که در کشویی به آرومی کنار رفت و لوهان، ترسیده سرش رو بلند کرد و به دری که کنار کشیده میشد، خیره شد.
با کنار رفتن در، لوهان تونست صورت سهون رو ببینه. قلبش به شدت شروع به تپیدن کرد و لبخند خوشحالی روی لبهاش نشست. حس گمشدهای رو داشت که آشنا دیده. با ذوق بلند شد تا سهون رو بغل کنه که زانوهای خشک شدهاش نتونستن وزنش رو تحمل کنن و روبروی پاهای سهون زانو زد. سهون به سرعت روبروش نشست و بدن کوچیکش رو بغل کرد. دستش رو روی موهای لوهان کشید و گفت:
-بازهم دیر کردم شاهزاده؟
-آره. دیر کردی.
سهون بوسهای روی موهاش نشوند و گفت :
-متاسفم. باید به مسئلهای رسیدگی میکردم.
بدن لوهان رو روی تشک کوچیک نشوند و گفت:
-چند لحظه صبر کن.
لوهان سر تکون داد و سهون بلند شد. به سمت تشکی که ملکهی آینهی چوسان روش نشسته بود و با شنیدن صدای سهون، بیدار شده بود، رفت. سهون تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
-شبتون بخیر سرورم.
دختر بلند شد و ایستاد. تعظیم کرد و با نگاهی منتظر به سهون خیره شد.
-محافظ شخصیتون شما رو تا اتاقتون همراهی میکنن.
-ازتون ممنونم. واقعا ممنونم.
سهون با احترام سر خم کرد و دختر به سرعت از کنارش گذشت و از اتاق بیرون رفت. لوهان با تعجب جلو رفت و روبروی سهون ایستاد.
سهون با لبخند شیطونی که خیلی کم پیش میاومد لوهان ببینه، به سمت پسر کوچیکتر رفت و دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد. لبهاش رو روی گوش شاهزادهاش گذاشت و گفت:
-آزاد شدی شاهزاده... حالا فقط و فقط مال منی.
بوسهای روی گردنش کاشت و لبهاش رو زیر گوشش چسبوند و مکید. بوسیدن بدن بلوری شاهزادهاش، اون هم وقتی مطمئن بود اون مرد قراره تا آخر عمر کنارش بمونه و هیچ خطری از جانب همسر مصلحتیش تهدیدش نمیکنه، بیشتر از قبل بهش لذت میداد.
۱.۸k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.